هو العلیم
دعايى كه مستجاب شد
نقل است كه روزى شوهر ام سلمه به خانه آمد و به او گفت: امروز، از پيغمبر دعايى ياد گرفتم كه از آن لذت بردم. دلم مىخواهد اين دعا را به تو هم ياد بدهم. (زن و مرد در دينشان بايد به همديگر كمك كنند). ام سلمه مىگويد: من با كمال اشتياق گفتم:
بگو! گفت: پيغمبر فرمود در مصيبتها و رنجها خود را نگاه داريد و اين دعا را بخوانيد. «اللهم اجرنى فى مصيبتى و اخلف لى خيرهم. خدايا، من بر اين مصيبت صبر مىكنم. تو نيز اجر مرا بده و بهتر از آن چيزى كه از دستم رفته نصيبم كن. ام سلمه مىگويد: شوهرم هميشه اين دعا را مىخواند تا اينكه مرد و من مصيبتزده شدم، ولى هر روز اين دعا را مىخواندم و از خدا مىخواستم بهتر از او را نصيبم كند. پنجشش ماه از مرگ شوهرم گذشته بد كه يك روز ديدم آرام در مىزنند.
رويم را گرفتم و خودم را پوشاندم و پرسيدم: كيست؟ صدايى آرام پاسخم داد. در را باز كردم و ديدم رسول خداست. گفتم: يا رسول اللّه، شما و خانه من؟ من خواب مىبينم يا بيدارم؟ ندانم اى شب قدر است يا ستاره صبح تويى برابر من يا خيال در نظرم؟ دويدم حصيرى آوردم و در حياط منزل انداختم. پيغمبر روى حصير نشستند و فرمودند: آمدهام از تو خواستگارى كنم!
عرض كردم: آقا، هيچ زنى نيست كه به همسرى شما رغبت نداشته باشد، ولى من سه مشكل دارم. فرمود: بگو! گفتم: يكى اينكه غيرت من زياد است. مىترسم همسر شما بشوم و خداى نكرده تقصيرى در حق شما از جانب من سر بزند كه در قيامت در نجات را به روى من ببندد. گرتفارى دومم بچههاى يتيمم هستند.
مىترسم اسباب زحمت شما شوند. گرفتارى سومم اين است كه سنّم بالا رفته و ديگر زن بهدردبخورى براى خانه شما نيستم! پيامبر فرمودند: بچههاى يتيمت فرزندان من هستند؛ سنّت هم براى من مهم نيست. آنوقت، مرا به عقد خود درآورند. آنجا بود كه فهميدم «و اخلف لى خيرا» يعنى چه، چون خدا تمام خوبىها را به خانه من فرستاد. در كمالات اين زنان همين نكته بس است كه رسول خدا به او اعتماد و اطمينان خاصى داشت.
خود ايشان نقل مىكند كه يك روز ديدم پيغمبر نگاهى به حسين كرد و اشك پهناى صورتش را فراگرفت. عرض كردم: يا رسول اللّه، چه شده و براى چه گريه مىكنيد؟
فرمود: ام سلمه، يك روز، اين جگرگوشه مرا در سرزمينى به نام كربلا محاصره مىكنند و با اين كه نهر آب نزديكشان است، خودش و تمام بچههايش را و برادرانش را با لب تشنه سر مىبرند. بعد، مشتى خاك به من دادند و فرمودند: روزى كه ديدى از اين خاك خون مىجوشد بدان حسين من كشته شده است.
سالها گذشت. ام سلمه مىگويد: حدود 50 سال بعد، روز دهم محرم كه هواى مدينه گرم بود، من در خواب ديدم در اتاق باز شد و پيغمبر با پا و سر و برهنه و غرق در گردوغبار وارد منزل شد و فرمود: ام سلمه، من از كربلا مىآيم. حسينم را كشتند! سراسيمه بيدار شدم و سراغ آن خاك رفتم. ديدم خاك به خون آغشته است و دانستم كه مصيبتم واقع شده است.
پایگاه عرفان