loading...
ممسنی و رستم
آخرین ارسال های انجمن
سردار ایرانی بازدید : 852 شنبه 22 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
دكتر حاجی- حاج حسین رحیمی یکی از کهنه قباله های تاریخ سیاسی معاصر ایران

من سرهنگ حسین رحیمی هستم که در سال 1332 در جریان کودتای سپهبد زاهدی سرهنگ تمام بودم. چند دوره نماینده مجلس شورای ملی(1) و چندین سال فرماندار کل چهارمحال بختیاری بوده ام، از یاران  نزدیک شادروان دکتر مصدق بوده ام.» با نام بردن از مصدق بغض گلویش را گرفت و چشمانش پر از اشک شد و بعد از سکوتی کوتاه و تسلط بر خود، به همسرش اشاره کرد و گفت تا ضمن آوردن عکسهایش مقداری چاقاله بادام و چای برای ما بیاورد. اولین عکسی که به ما نشان داد عکسی بزرگ از زمان جوانی محمدرضا پهلوی بود. با اشاره به نفر سوم پشت سر شاه گفت: «این عکس من است.» عکسهایی نیز از دوره نمایندگیش در جمع نمایندگان مجلس به ما نشان داد. همچنین عکسی از جریان ترور عبدالحسین هژیر ، وزیر دربار شاه ، توسط فدائیان اسلام داشت؛ او اولین کسی بود که 


یکی از کهنه قباله های تاریخ سیاسی معاصر ایران

حسن رضا رفیعی

در اواسط اردیبهشت ماه سال 1373 مسافرتی به منطقه دشمن زیاری از توابع شهرستان ممسنی داشتم. یکی از همراهان اظهار داشت در این منطقه فردی زندگی می کند که در بین مردم به نام دکترحاجی معروف است؛ هیچکس نمی داند چه کاره بوده و با وجودی که پسرش در جنگ کردستان به شهادت رسیده است، گفته می شود که به خدا اعتقاد ندارد. با توجه به این توضیحات مشتاق شدم تا این شخص را ببینم. باورم نمی شد کسی پدر شهید باشد و به خدا اعتقاد نداشته باشد. به خاطر دیدار ایشان به سوی زیستگاه کوهستانی او که در کمرکش کوههای سر به فلک کشیده ، بین روستاهای راشک و سُرناباد قرار داشت، روانه شدیم.

در وسط جنگلهای بلوط، که پوشش کوهستانی منطقه است ، تاکستان وسیع و سرسبزی وجود دارد که در اطراف آن درختان بادام و زردآلو کاشته شده است. این  تاکستان سندی گویا از رنج چندین ساله انسانی پرتلاش و نستوه در این منطقه دورافتاده و فراموش شده است. در اطراف این تاکستان بزرگ انبوهی از قلوه سنگ انباشته شده که به صورت دیواره ای برای محافظت درختان انگور از هجوم دامهای عشایر درآمده است.

جمع آوری این همه سنگ از داخل باغ ، حکایت از احیای زمینی موات توسط انسانی سختکوش داشت که در پی تأمین روزی حلال برای خانوادۀ خویش بوده است. با انحراف از جاده اصلی به کوچه باغی پیچیدیم که منتهی به منزل دکتر حاجی می شد. در ابتدا به اتاقی نوساز و آجری رسیدیم که آرامگاه فرزند شهید او بود. مقبره اتاقی کوچک ، تمیز و موکت کرده بود که قبر در وسط آن قرار داشت. عکسهایی از شهید و وصیتنامۀ قاب گرفتۀ او که پس از ستایش خدا با جملۀ «من فرزند کردستانم» شروع شده بود، زینت بخش این فضای روحانی بود. پس از قرائت فاتحه به طرف قلعه ای سنگی که با سنگهای مکعبی و تراش خورده کوه ساخته شده بود، رفتیم. با شور و اشتیاق زایدالوصفی که به دیدار هر چه سریعتر شخصیت پر رمزوراز دکتر حاجی داشتم، کوبۀ در قلعه را بر گل میخ زیر آن کوبیدم . پس از چند لحظه صدای اصابت عصایی به زمین که هر لحظه به دروازه قلعه نزدیک می شد نفس  را در سینه ام حبس کرده بود. پس از گشوده شدن در با چهرۀ پرابّهت پیرمردی کهنسال روبرو شدم. بدون اینکه بپرسد شما که هستید و چکار دارید، با صمیمیت و محبتی که در سیمای پرچین و شکنش مشهود بود، ما را به داخل دعوت کرد. ابتدا معماری ساختمان منزل مسکونی دکتر حاجی توجه مرا به خود جلب کرد. مصالح منزل کلاً از سنگ و ملاط سیمان است. ساختمان از دو قسمت مجزا تشکیل شده است. صحن حیاط از محل سکونت پیرمرد و خانواده اش جداست که با توجه به شیب کوه حدود سه متر اختلاف سطح دارد و با دیوار سنگ چین شده زیبایی مجزا شده است. پلکان پهنی صحن حیاط را به محل سکونت دکتر مرتبط می کند. استحکام  و استواری دیوارهای قطور این بنا انسان را ، در این نقطه دور افتاده به یاد دیوارهای مستحکم تخت جمشید می اندازد. در آخر صحن حیاط انبار محصولات و آغل دامهای دکتر قرار دارد. در کنار راه پله کتیبه ای سنگی نصب شده است که متن آن حاکی از تاریخ ساخت و احداث بنا توسط حاج حسین رحیمی در سال 1333 شمسی است. با خواندن این کتیبه اولین ابهام از ذهنم بر طرف شد که اسم حقیقی دکتر حاجی ، حاج حسین رحیمی است.

نمای بیرونی و درونی اتاقها ، از همان سنگهای تراش خورده است و یک ذره گچ و کاه گل برای اندود و تسطیح ناهمواری این دیوارهای زمخت به کار نرفته بود. بخاری دیواری که با کُنده بلوط می سوزد، تنها وسیله گرمایش اتاق پذیرایی دکتر در فصل زمستان است. دیوارها و سقف بلند این اتاق دودزده آن را کهنه تر از تاریخ ساختش نشان می دهد. مفرش اتاق او بسیار ساده بود. قسمتی از اتاق با گلیمهای محلی و گبه هایی که نشان می داد از دستبافهای اعضای خانواده است، پوشیده شده و بقیه صحن آن فاقد هر گونه کف پوشی بود. سقف اتاق ، با تیرهای کلفت بلوط پوشیده شده است و حدود پنج متر ارتفاع دارد. طول و عرض اتاق نیز حدود ده در چهار متر است.

بعد از خوش و بش و تعارفات معمول ، دکتر حاجی به ماهیت یکی از همراهان نگارنده که فرزند یکی از کدخداهای سابق محل بود، پی برد و متوجه شد که او راهنمای ما بوده است. از دکتر خواستم تا مقداری راجع  به خودش برایمان صحبت کند. با لبخندی ملیح، که اندکی باعث باز شدن چین و چروکهای چهره اش شد، به شوخی گفت: «مُفَتِش که نیستی؟» گفتم: «نه آقا ، علاقه مند به تاریخ و فرهنگ این مرز و بوم هستم.» با غروب لبخندش ، پیرمرد آهی طولانی کشید و گفت: «در زمانی که مظفرالدین شاه مُرد، من هفت سالم بود. قبل از انقلاب اسلامی دوران حکومت پنج شاه را به یاد دارم. من سرهنگ حسین رحیمی هستم که در سال 1332 در جریان کودتای سپهبد زاهدی سرهنگ تمام بودم. چند دوره نماینده مجلس شورای ملی(1) و چندین سال فرماندار کل چهارمحال بختیاری بوده ام، از یاران  نزدیک شادروان دکتر مصدق بوده ام.» با نام بردن از مصدق بغض گلویش را گرفت و چشمانش پر از اشک شد و بعد از سکوتی کوتاه و تسلط بر خود، به همسرش اشاره کرد و گفت تا ضمن آوردن عکسهایش مقداری چاقاله بادام و چای برای ما بیاورد. اولین عکسی که به ما نشان داد عکسی بزرگ از زمان جوانی محمدرضا پهلوی بود. با اشاره به نفر سوم پشت سر شاه گفت: «این عکس من است.» عکسهایی نیز از دوره نمایندگیش در جمع نمایندگان مجلس به ما نشان داد. همچنین عکسی از جریان ترور عبدالحسین هژیر ، وزیر دربار شاه ، توسط فدائیان اسلام داشت؛ او اولین کسی بود که سر صحنه آمده و با لباس نظامی در کنار اتومبیل تیر خوردۀ هژیر ایستاده بود. عکس دیگری داشت با لباس اصیل بختیاری و می گفت در زمانی که فرماندار کل آن منطقه بوده ام این عکس گرفته شده است. پیرمرد بعد از نشان دادن عکسها، نفسی چاق کرد و ادامه داد: «قبل از ظهر روز بیست و هشتم مرداد، حکومت دست ما(ملّیّون) بود و مردم درود بر مصدق می گفتند. بعد از ظهر ، ارتشبد زاهدی با کمک سازمان سیای آمریکا کودتا کرد و حکومت شادروان دکتر مصدق ساقط شد و در همان روز  تعدادی از یاران نزدیک او دستگیر شدند. چون خطر دستگیری  من حتمی بود مخفی شدم. بعد از مدتها زندگی مخفیانه سرانجام خودم را معرفی کردم. چون شاه مرا می شناخت، احضارم کرد و گفت: «رحیمی بیا و بگو که من با جبهه ملی ارتباطی ندارم و از گذشته ابراز ندامت کن.» همچنین چکی به مبلغ دویست و هفتاد هزار تومان امضا کرد و به عنوان رشوه به من داد. به او گفتم:«به من فرصت دهید تا فکر کنم.» فردای آن روز نزد شاه رفتم، چک را جلویش گذاشتم و گفتم: «اعلاحضرت ، من قسم خورده ام که به آرمانم خیانت نکنم، وانگهی اگر من از گذشته ام ابراز ندامت  کنم، اعضای جبهه ملی مرا از بین خواهند  برد.» از آن زمان به این منطقه آمده ام.» حاج حسین نفس دیگری تازه کرد و گفت: «به خاطر داشته باشید که قیمت یک منزل ویلایی در شمیران آن زمان، فقط شش هزار تومان بود. اگر من آن چک را به عنوان حق السکوت می گرفتم، ببینید از نظر مالی و رفاه زندگی الان چه وضعی داشتم؛ ولی خدا را شکر که شرفم را به پول نفروختم . به خاطر آرمانم از زن و زندگی و مدنیت بریدم و تنهای تنها در دامن این کوه مقیم شدم. با همین دستها هفده هزار درخت بلوط را از ریشه درآورده و جای آنها درخت انگور کاشته ام.»

با وجودی که پیرمرد خسته به نظر می رسد ، از او خواستم که بیشتر در مورد زندگیش توضیح دهد. او اظهار داشت:«من دو بار به سفر حج و زیارت خانه خدا مشرف شده ام، یک بار با کشتی از راه بمبئی در هندوستان و یک بار از راه زمینی. عتبات عالیات را در عراق زیارت کرده ام». چشمانش پر از اشک شد و گفت: «حالا دیگر از پا افتاده ام. بچه های این شهید (پسرش) هم پاگیرم شده و نمی گذارند از این منطقه تکان بخورم، بچه هایم از زن اول همگی صاحب زندگی و خانواده و مشاغل خوب در اصفهان هستند.» وقتی سؤال کردم: «چرا در اصفهان؟» گفت: «ما اصالتاً اهل فلاورجان اصفهانیم و همه خویشاوندانم در آنجا هستند.» از او پرسیدم : «با توجه به اینکه شما از بدو حکومت سلسله پهلوی در صحنه سیاست بوده اید، آیا خطرات خود را هم نوشته اید تا علاقه مندان از آن استفاده کنند؟» آهی کشید و گفت:«چه فایده؟» گفتم: «اتفاقاً در سالهای پس از پیروزی انقلاب خاطرات تعداد زیادی از رجال فاسد و وابسته به عهد پهلوی چاپ و  منتشر شده و برای مردم قابل استفاده و خواندنی بوده است. خاطرات شما که از مبارزان اولیه با این سلسله منحوس بوده اید مسلماً باید جالب تر و خواندنی تر باشد.» سخنم را با سر تصدیق کرد و شعری از جیبش بیرون آورد و خواند که بیشتر در قالب اشعار نیمایی بود تا شعر کهن و در آن تأکید زیادی بر اعتقاد و توکل به خدا در امور زندگی کرده بود. صحبتهای  پیرمرد تا حدودی پرده از روی زندگی به ظاهر پر رمز و رازش برداشت و مشخص شد که او نه تنها فردی بی دین نیست، بلکه مسلمانی مبارز و وظیفه شناس بوده، که درک و فهمش خیلی بالاتر از تودۀ مردم هم عصرش بوده است.

با توجه به گفته پیرمرد که در زمان مرگ مظفرالدین شاه (هجدهم دیماه 1285 شمسی) هفت ساله بوده است ایشان بایستی در سال 1278 خورشیدی متولد شده باشد و تا زمان دیدار ما با او 95 سال شمسی از عمرش می گذشت. اگر چه به علت کهولت سن نمی توانست زیاد صحبت  کند و نفسش می گرفت ولی سعی داشتم ، در این فرصت مغتنم ، نهایت استفاده را از اطلاعات محبوس در سینۀ او بنمایم. از احوال شهید سید حسن مدرس سؤ ال کردم. وی گفت:«هیچ کسی به اندازه  من راجع به مدرس نمی داند.» به ایشان گفتم: «ظاهراً مرحوم دکتر مصدق در زمان مدرس جزء گروه اقلیت مجلس و از طرفداران مرحوم مدرس بود.» گفت: «نه بر عکس، مرحوم مصدق هیچگاه مدرس را تأیید نمی کرد و می گفت: مدرس چه هنری دارد؟ چکار می تواند برای مملکت انجام دهد؟ و با اشاره به رضاشاه می گفت: این به درد مملکت می خورد می تواند امنیت را برقرار کند.» ناگفته نماند که اگر مرحوم دکتر مصدق چنین سخنی گفته باشد، شاید تحت تأثیر ناامنی حاکم بر سراسر کشور در آن زمان بوده است.

کتاب گزیده اشعار مرحوم میرزاده عشقی در کنار تشک پیرمرد توجهم را جلب کرد، گفتم: «راجع به مرحوم عشقی و نحوه ترور او چه اطلاعی دارید؟» گفت: «درست چند دقیقه قبل از ترور عشقی من از جلوی منزلش رد شدم، صدای گلوله را هم شنیدم ، بعد فهمیدم که او را ترور کرده اند.»

به خاطرم آمد تا از یکی از همشهریانم ، که از شخصیتهای نظامی و از افسران زبده عصر رضاخانی بوده است ، سراغی بگیرم؛ کسی که منزل پدری ما در روستای سیبدر شهرستان ملایر بر روی مخروبه خانه او بنا شده است. گفتم: «راستی  شما فردی به نام شمس الله خان زند را می شناسید؟» سرش را تکان داد و گفت: «بله او را می شناسم.» گفتم: «مقبره او در کجاست؟» گفت: سی چهل سال است که من به تهران نرفته ام، در شاه عبدالعظیم باغ طوطی را پیدا می کنی، اگر آن را خراب نکرده باشند. بعد بپرس قبر ستارخان کجاست؟ سمت راست قبر او یازدهمین قبر، قبر شمس الله خان زند است.»(2)

جل الخالق به این همه هوش و حواس که بعد از یک قرن زندگی و نزدیک به نیم قرن دوری از پایتخت ایشان چنین نشانی دقیقی از یک قبر در قبرستانهای تهران بدهد. با وجودی  که شمس الله خان زند شخصی شناخته شده برای اهل ملایر است و از رشادتهای او در برقراری امنیت عصر رضاشاهی داستانها در خاطر مردم شهر و روستای آن شهرستان باقی است، ولی پس از چندین سال تحقیق و پرس وجو از افراد کهنسال درباره محل دفن وی ، می گفتند: «بایستی قبر او در شیراز باشد.» نگارنده در طول یکدهه سکونت در شیراز در این زمینه هر چه پرسید، کمتر نشانه ای از او یافت تا در آن نقطۀ دور افتاده پیرمردی صد ساله این گونه نشانی دقیقی از قبر او به من داد.

ملاقات عجیبی بود. علی رغم اینکه مردم منطقه کوچکترین اطلاعی از ماهیت و سوابق سیاسی حاج حسین رحیمی ندارند و او را فقط با نام دکترحاجی می شناسند ولی احترام فوق العاده ای برایش قایلند. این احترام علت دارد؛ زیرا در حدود چهل سال پیش که حکومت پهلوی مردم روستاها وعشایر منطقه محروم ممسنی را از یاد برده بود، مبارزمرد کاملی که دستگاه شاه به آن منطقه تبعیدش کرده بود، همچون باران رحمت و نعمتی خداداد برای آحاد زن و مرد و کودک ساکن در آن سامان عمل می کرد. او به طور شبانه روز سوار بر اسب تمام روستاها را زیر پا می گذاشت و بیماران را طبابت می کرد، نسخه می نوشت، دارو می داد، خود سوزن می زد و مردم زیادی را از مرگ نجات می داد هم اکنون نیز مردم او را از صمیم قلب دوست دارند، خصوصاً اینکه دکتر حاجی پدر یکی از شهیدان بزرگوار و جان باخته مکتب حسینی در انقلاب اسلامی است.(3)

*مقاله فوق از کتاب مجموعه مقالات نویسنده با نام «فارس نیمی از بهشت» که در سال 1384 توسط انتشارات نوید شیراز منتشر شده انتخاب گردیده است.

پی نوشت ها:

1-با مراجعه به فهرست اسامی نمایندگان مجلس شورای ملی از زمان مشروطیت تا زمان سقوط دولت دکتر مصدق نامی از ایشان در فهرست نام نمایندگان شهرهای مختلف کشور ندیدم. ممکن است ایشان اسم دیگری داشته و تغییر نام داده باشد یا مانند اکثر شخصیتهای اواخر حکومت قاجار و اوایل حکومت پهلوی با لقب شناخته می شده است. متأسفانه علی رغم آنکه مشتاق بودم تا یکبار دیگر ایشان را ببینم و ضمن استفاده از خاطراتش ، این مورد را هم از او بپرسم ، موفق نشدم تا اینکه در سال 1381 به دیار باقی شتافت.

2-در مسافرتی به تهران ، به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) رفتم و متوجه شدم که باغ طوطی قبرستانی است که در ضلع غربی حرم قرار دارد. قبر مرحوم ستارخان سردار ملی زمان مشروطیت را هم پیدا کردم ولی هر چهار جهت قبر او را جستجو کردم به سنگ قبری که هویت مرحوم شمس الله خان زند را روی آن نوشته باشند برنخوردم. لازم به توضیح است که نوشته های خیلی ار قبور در اثر عبور و مرور زوار محو شده بود و به جای خیلی  از قبور قدیمی ، اجساد جدیدتر دفن کرده بودند، ولی نشانی دکترحاجی درست بود.

3- افسوس و صد افسوس که متوجه شدم این انسان مبارز و جوانمرد و خدمتگزار حدود یکسال پیش از دنیا رفته است گویا خود ایشان قبل از شتافتن به دیدار حضرت حق، قبر خود را آماده کرده بود. زندگانی دکتر حاجی و دکتر حاجیها که در گمنامی می میرند و هیچکس برای آنها کنگره بزرگداشت نمی گیرد نشان دهنده اوج استغفای روحی و بی توجهی این بزرگان نسبت به زخارف و قیل و قالهای دنیا است و مقام آنها در پیشگاه خداوند متعالی است و روزی خوار خوان نعمت های ابدی الهی هستند. یاد ایشان و فرزند شهیدشان همیشه سبز و همیشه جاودان باد. (جمعه 23/5/1383)

-------------

این مرد شگفت انگیز- حاج حسین رحیمی

 

سیدعبدالمناف شاقاسمی*

جسته و گریخته از همکاران فرهنگی راجع به فردی به نام دکتر حاجی در منطقه جاوید ممسنی و کارهای ابتکاری وی چیزهایی شنیده بودیم  با توجه به اینکه همراه با برادر گرامی آقای محمدکریم چوبینه مطالعاتی را در مورد ممسنی آغاز کرده بودیم مایل شدیم که سفری به آنجا داشته باشیم و بالاخره در غروب 18/2/1365 در شیب جنوبی کوه چاه خون (نیوار ) در ارتفاع 2100 متری از سطح دریا و با فاصله چند کیلومتری بالاتر از روستای راشک به مجموعه ساختمان و مزارع دکتر حاجی رسیدیم. اولین چیزی که آدم را به تعجب وا می دارد خانه یا دژ کوچک دکتر حاجی است. ساختمانی سنگی بر روی صخره ای منفرد که تنها از طریق یک نردبان طویل با سطح زمین ارتباط دارد و شبها که دکتر نردبان را بالا می کشد امنیت کامل ساختمان تأمین است و خانه نه تنها از حیوانات وحشی بلکه از دزدان و بدخواهان نیز در امنیت کامل است. صخره ای که ساختمان بر فراز آن برپاست منبع آب خانه نیز هست زیرا دکتر در زیر ساختمان میان صخره را خالی کرده و بعنوان آب انبار مورد استفاده قرار داده است. آب این آب انبار از بارش باران بر پشت بام خانه بداخل آن هدایت می شود و می تواند آب مورد مصرف خانه را (منحصراً اعضاء خانه) تا بارندگی سال آینده تأمین کند. در اطراف چنین خانه ای که حتی یک چشمه نیز وجود ندارد، کشاورزی پر رونقی راه اندازی شده و درختان مثمر گوناگون از انواع مرغوب به صورت دیم احداث شده است. جالب است که بدانیم همه کارهای ساختمانی و تراشیدن سنگ ها و حتی جوشکاری در و پنجره ها توسط خودش انجام گرفته است. دیدار دکتر از کارهایش جالب تر بود. ما او را مردی تودار و محتاط دیدیم که خیلی خوب و دقیق حرف می زد و به سئوالات ما حساب شده جواب می داد. کاملا واضح بود که نمی خواست از فعالیت های سیاسی اش  خیلی حرف بزند حتی در مورد سلسله پهلوی فقط یک جمله گفت: «دوره میرپنج چیز دیگری بود». در گفتگوهایی که با وی داشتیم هر وقت اسم دکتر فاطمی می آمد گریه می کرد و بارها تکرار کرد دکتر فاطمی در موقع اعدام چهل درجه تب داشت.

دکتر در بدو ورود ما را به گرمی پذیرفت. با اعضاء خانواده و تنها میهمانش دور اجاق نشسته بودیم و ایشان حرف می زد و بنده می نوشتم که یکی از اعضاء خانواده به ما مشکوک شد و گفت من شما را در جایی دیده ام و از سئوالات شما مطمئن هستم که می خواهید برای دکتر مسأله سازی کنید که بلافاصله دکتر از کوره در رفت نهیب زد و تهدید کرد ولی ما با حوصله و استدلال او را مطمئن نمودیم که هر دو فرهنگی هستیم و فقط برای تحقیقات جغرافیایی ممسنی به اینجا آمدیم پیرمرد هم آرام شد و برایمان توضیح داد که در زمان پهلوی یک سرهنگ را که احساس کردم قصد گیر انداختن مرا دارد مورد حمله قرار دادم و با دست بردن به اسلحه و تیراندازی آنها را فراری دادم....

گرچه بنا به گفته خودش در سال 1365 نود و نه سال از عمرش می گذشت ولی هنوز خوب کار می کند و ذهنی روشن و حافظه ی قوی دارد و صلاحیت یک انسان مصمم در حرکات و نگاه هایش کاملا پیدا بود.

جریان مشروطیت و نهضت های بعد از آن را به خوبی تجزیه و تحلیل می کند و گرچه از فعالیت های سیاسی خودش حرفی نمی زند اما معلوم است که در جریانات سیاسی حضور داشته و زمانی نیز بعنوان نماینده مجلس انتخاب شده و پس از چندی همه چیز را رها کرده و به تبعید گاهی خودخواسته در ممسنی آمده و آن را به صورت نگینی در کوهستان خشک در آورده است. گرچه فقط از کسی چون دکتر حاجی چنین کاری ساخته است ولی تجربه اش می تواند به عنوان یک نمونه ملموس مورد استفاده قرار گیرد تا بقول خودش «مردم بفهمند زندگی یعنی چه».

خودش می گوید اهل فریدن هستم و در زمان نیکلای تزار در روسیه تحصیل کرده ام، چون با حکومت اختلاف داشتم کار دولتی قبول نکردم در دوره محمدعلی شاه جزو مجاهدین انقلاب مشروطیت بودم با ستارخان و باقرخان فعالیت می کردم. چیزی که هست دوره میر پنج چیز دیگری بود. اما من نه دروغ گفتم نه زور گفتم و نه زور قبول کردم. در سال 1332 شمسی توسط سرهنگ الیاس دانشور جهت مداوای مردم به اینجا آمدم دو سالی در سنگر و سه سالی هم در محمودی و ده گپ بودم، من قبلا خواب دیده بودم که در جایی جاده و ساختمان درست کرده ام که همه تعجب می کنند وقتی به اینجا آمدم دیدم همان جایی است که در خواب دیده ام، جاده اینجا به سرناباد (13 کیلومتر) را با کارگرانی که از خفر آوردم ساختم به طرف گلیله و جهات دیگر هم جاده کشیدم مصالح لازم را از طریق همین جاده ها آوردم و در عوض طبابت از مردم کار تحویل می گرفتم آب مورد لزوم خود را در زمستان ها از آب باران جمع آوری و ذخیره می کردم و کمبود آن را قبلا با گاری اسبی و الان با تراکتور می آورم. این سنگ ها را خودم تراشیده ام و معمار و بنا و . . . خودم بوده ام. من تا هفتاد و پنج سالگی سیگار نمی کشیدم ولی ناراحتی ها و ناملایمات بر من غلبه کرد و سیگاری شدم خدا شاهد است در عمرم کار خلافی انجام نداده ام. من قبل از سال 32 هم به ممسنی آمده بودم از جمله اینکه از سال 1314 تا 1316 پل برین واقع بر رودخانه تنگ شیو توسط خودم ساخته شد.

در مورد کشت درختان توضیح دادند که ابتدا زمین را یک متر و نیم گوده می زنم و نیم متر آن را با خاک پر کرده و نهال را می کارم و بتدریج سطح آن را با خاک به سطح زمین می آورم. نهال ها را از نوع مقاوم می کارم و بعداً درختان ضعیف تر را روی آنها پیوند می زنم، انارها را از ساوه، هلوها را از باغ کشاورزی سنندج و انگورها را از قمشه و همچنین بادام و لیمو و زردآلو و انجیر و سیب و گل محمدی را از نقاط مختلف آورده ام. من نیاز به امکاناتی دارم که اگر به من بدهند حتی می توانم بخش وسیعی از این کوهستان را به مزرعه هندوانه تبدیل کنم.

وقتی از وی نتیجه این کارهایش را خواستیم آهی کشید و بسیار متأثر شد و گفت موقعیکه من به اینجا آمدم دسته بندی و تیپ کشی بود و دزدی رواج داشت مردم به همدیگر ترحمی نداشتند من خواستم با کارهایم به آنان بفهمانم که روی گنج نشسته اند و دلیلی ندارد که اسباب دردسر همدیگر شوند ولی متأسفانه هیچکس از من پیروی نکرد و حتی فرزندانم نیز مایل به زندگی در اینجا نیستند.

مدتی پیش متوجه شدم پس از مرگ دکتر حاجی مجموعه فروخته شده و از کسان دکتر کسی در آن محل نمانده است. داستانی به پایان رسید و داستان دیگری آغاز شد. داستان دکتر حاجی، این مرد شگفت انگیز، به پایان رسید اما داستان دکتر حاجی، مردی که سنگ را به هنرنمایی واداشت تازه در ابتدای راه خود است.

*فرهنگی بازنشسته

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
چون دختر ایل زن به زیبایی نیست زیباست ولی فکر خودآرایی نیست در چابکـــــی و سوارکــــاری مردی همتای ‌زن ‌و ‌دختر‌ممسنی نیست -------------- گو لا له كو نا بالغه نه وقت حاله ئی دو شو نديدمش تی خوم دوساله . چه خشه سوار وابی بری و مالش بوس كنی گلَُپَلِش زر چشم كالش . پهلله سرخی شلال سر بر گ شونت تا پنج تير چاك نبره كس نی بسونه . ----------------------------- روز برفی تش بلیطی تو گلی یایش وخیر کنج چاله کتر سه و خلخلی یایش وخیر گرده و گلگ تکو شلشلی یایش وخیر او متیلل نصف شو کشک خردن زر جلی یایش وخیر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    مشکل امروز شما چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 630
  • کل نظرات : 145
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 575
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 72
  • بازدید امروز : 46
  • باردید دیروز : 251
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 1,267
  • بازدید ماه : 2,646
  • بازدید سال : 34,220
  • بازدید کلی : 1,390,679
  • کدهای اختصاصی